سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انتظار

رفت و آمد زیادی توی حیاط بود. صدا به صدا نمی رسید. یکی دبه های روغن رو میاورد اون یکی برنج رو، اون یکی با موبایل داشت کارها رو هماهنگ می کرد، همه با سرعت داشتند این ور و اون ور می رفتند و کار می کردند. یک دفعه حواسم پرت شد به دم در حیاط که باز بود. دیدم مردی که قد بلند و هیکل چهار شونه ای داشت، جلوی در ایستاده و یواشکی به داخل حیاط که پر از مردان سیاه پوش بود سرک می کشه، احساس کردم منتظره کسی ایستاده. رفتم دم در گفتم ببخشید آقا با کسی کار داشتید؟ گفت سلام شما مسئول این برنامه ها هستید؟ گفتم علیک سلام...نه ...اسم من رضاست، مسئول این مراسم بابامه.

 

گفت: خیلی اینجا شلوغه، شنیدم خیلی ها توی مراسمتون شرکت می کنند. گفتم: بله، شب هیئت پر میشه و جای نشستن نیست. هیئت با صفایی داریم. شما تا حالا تشریف اوردید اینجا، الان شش هفت شب از مراسم هیئت می گذره... مرد کمی سکوت کرد. چشمش رو از چشمام برداشت و دوباره توی حیاط رو نگاه کرد. فهمیدم نمی خواد جواب بده...خواستم بحث رو عوض کنم که پرید توی حرفم و گفت: راستش توی هیئت که بیام بشینم که نه... ولی چندبار تا دم درش اومدم ... همینجا توی پیاده رو هم صدا میرسه.

 

از توی حیاط صدا زدند: رضا کجایی؟ ... بدو بیا سر این دیگ رو بگیر ببریمش اون طرفتر. گفتم: آقا...نگفتید کارتون چیه؟ می تونم کمکتون کنم. دست برد توی جیبش و یواشکی مقداری پول درآورد و سریع گذاشت توی دستام و گفت می خواستم این رو نذر هیئتتون کنم...لطفاً فقط برای غذای ظهر تاسوعا ازش استفاده کنید... گفتم تاسوعا؟ گفت : بله فقط برای تاسوعا ازش استفاده کنید. البته نمی دونم شماها از پول ماها می تونید توی این مراسم هاتون استفاده کنید یا نه؟

 

دوباره صدا اومد: پس کجایی رضا؟ بدو شب شد..هزارتا کار مونده ... داد زدم: باشه...الان میام... رو کردم بهش و گفتم: آخه چرا؟ مگه پول شما چیه؟ همه مردم برای باب الحوائج قمر بنی هاشم نذر می کنند...

یکدفعه دیدم اشک توی چشمهاش حلقه زد... کمی مِن مِن کرد و گفت: راستش من ....من....می دونید چیه؟....آخه من ..یعنی...من ... من ارمنی هستم توی این کوچه بالایی میشینم... یکساله که یک گره بزرگ افتاده توی زندگیم...هرکاری می کنم درست نمی شه... بیچاره شدم... همه راهها رو رفتم جواب نگرفتم...رفیق هام بهم گفتند فقط یک راه داری.... شک نکن جواب میگیری... گفتم: این چه کاریه که اینقدر شماها بهش اطمینان دارید؟ بهم گفتند: تو باید صبر کنی محرم مسلمونها بیاد.... اونوقت برو برای حضرت عباس ظهر تاسوعا نذر کن حتماً حاجتت رو می گیری...

بغض راه حرفش رو بست. از اونجا که مردها دوست ندارند کسی اشکشون رو ببینه حرفش رو تموم نکرد ... سریع خداحافظی کرد و رفت. داشت می رفت که یک لحظه برگشت و نگاهم کرد و گفت: من به کرم این آقا دلخوش کردم...اینو گفت و سریع ازم دور شد...خشکم زد ...حالم منقلب شد..... او رفت و من ماندم با دو تا چشم خیس و دهانی که از حیرت وا مونده بود.


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/25ساعت 10:58 صبح توسط حمید نظرات ( ) | |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت

-------------------------------------- ------------------------------------------------ --------------------------------------------------- -------------------------------------------------- -------------------------------------------------
اوکسین ادز معتبرترین و بزرگترین سیستم کسب درآمد وبمسترها
------------------------------------------------ -------------------------------------